ابر نارنجی



در کتابخانه نشسته بودم که به سمتم آمد و گفت: (( دانشجوی الٰهیات هستی؟ چه شد که به «دنیای سوفی» روی آوردی؟ از صوفی‌گری چه میدانی؟! ))

اول، ترسیدم؛ چه میخواست؟ چرا می‌پرسید؟ بعد ناگهان قفل زبانم باز شد.گفتم و گفتم، از آنچه حس کرده بودم، از آنچه می‌ترسیدم به «آن‌ها» بگویم.

گفت: (( انسان‌های بی دین هم به بهشت می‌روند؟! ))

سؤال، واضح بود و جواب از آن‌نیز روشن تر! : (( آری، می‌روند، قرآن گفته که می‌روند؛

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ

ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻭ یهودی‌ها ﻭ نصرانی‌ها ﻭ ﺻﺎبئی‌ها ﻫﺮ ﻛﺪﺍمشان ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺯ قیامت ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﺭ شاﻳﺴﺘﻪ ﺍنجام دهند، ﺑﺮﺍی آنان نزد پروردگارشان پاداشی ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ مناسب ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻧﻪ بیمی ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍندوهگین ﺷﻮﻧﺪ.(٦٢ بقره) 

 

می‌دانی، یک‌جورهایی انگار تمام ادیان اسلام هستند، یعنی تسلیم در برابر خدا، آخرش همه به همان می‌رسند! حتی خودِ بی‌دین‌ها، بی خدا که نیستند! باز هم تسلیم‌اند، باز هم مسلمان‌اند!

 

سه ساعتِ تمام از هر دری سخن گفتیم -عرفان،فلسفه، ادیان، ت،احساسات، و در مرکزیت تمام این‌ها، خدا- زمان از دستم در رفت؛

 

گفت: عجیب است!

گفتم : چه چیزی عجیب است؟

-تو، تو عجیب هستی! چرا شخصیت تو اینطور است؟!

(لبخند زدم، اولین بار نبود که این حرف را می‌شنیدم)

+چرا عجیبم؟

-تو به چیزهایی فکر میکنی که نباید! روحت در این جسم ، جا نمی‌شود، دارد خفه می‌شود؛ نمی‌توانی مثل یک انسانِ عادی زندگی کنی؟

( لبخند بر لبانم خشک شد؛ کاش میتوانستم، کاش هیچوقت قدرتِ فکرکردن نداشتم.)

ادامه داد:

- اما میدانی، اینکه بد نیست، که تو متفاوت می‌اندیشی، فقط انگار آشفته‌ای، پریشانی، افکارت هیچ نظمی دارند؟ اینطوری به خودت آسیب میزنی؛ از این شاخه به آن.

+ چه کار باید بکنم؟؟؟!

- نیازی نیست تمامِ مسائل را یک‌جا بدانی، برنامه‌ریزی کن

( آه! همانکه هیچوقت نداشتمش!)

- دوباره کِی به اینجا می‌آیی؟ باید باز هم حرف بزنیم.

+یکشنبهٔ دوهفته بعد.

 

 

از کتابخانه که بیرون زدم، در اشکهایم غرق شدم، نفس کشیدن سخت بود برایم؛ از هجوم آن‌همه اطلاعات که نمیدانستم کدام درست و کدام نادرست است، آزار دیده بودم.

فکر میکنم، چرا:

 

       آسمان بار امانت نتوانست کشید

اما:

             قرعهٔ فال به نامِ منِ دیوانه زدند   ؟؟؟

 

 

 


گاه فکر میکنم باید تمامش کنم

تمامِ آنچه به یکباره برایم پوچ شد

همهٔ آن روزها که سپری شد- خواه با غم و اندو، خواه با شادی و مسرت-

آن خیال‌پردازی‌های بی جهت و بی نتیجه

امیدهای واهی که به سراب دچارند

همه و همه حالا برایم پوج‌اند.

معمولا مثبت می‌اندیشم اما

همیشه از امید گفتن خوب نیست

گاه باید به حالِ بد گریست

باید به حالِ تمامِ روزهای خوش، دردها و خنده ها گریست

کاش میشد تمام شود؛ این تلخی های ترسناک، این فقدان عشق مطلق، کاش فقط پایان بگیرد

حس بدی که دارم از عدمِ اتفاق حوادثی‌ست که باید رخ می‌دادند اما انگار نه.

از امیدهایی که هنوز نیامده، رفته‌اند

از خیالاتی‌ست که برای همیشه در خیالم میمانند

 

این‌روزها فقط به یک چیز نیاز دارم:

 

یک صلح

درون قلبم

که‌ وجودم را به تیربار نبندد

که فقط تمامم را به آرامی در آغوش بگیرد

نمیدانم

اگر این صلحِ توهمی

هرگز نیاید

خواهم مُرد؟

پایان خواهم‌گرفت؟

نمیدانم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صدای مستقل تهران Frank دکتر روز پارسیان Jessica دانلود منبع جدیدتربن ها و بهترین ها وکلای آسا سیستان فیلم عَدَم